جدول جو
جدول جو

معنی مجری داشتن - جستجوی لغت در جدول جو

مجری داشتن(شِ مَ دَ)
اجراکردن. به مرحلۀ اجرا درآوردن. تنفیذ کردن، معمول داشتن. برقرارکردن: گفت ای خداوند مصلحت آن بینم که چنین کسان را وجه کفاف به تفاریق مجری دارند. (گلستان). و همه اوقات و ساعات پروانه ها و احکام و بروات و انعام در حق ایشان مجری داشته... (تاریخ قم ص 5)
لغت نامه دهخدا
مجری داشتن
روان کردن، انجاماندن، روا کاندن روان کردن، عمل کردن، بمرحله اجرا در آوردن بعمل آوردن: و همه اوقات و ساعات پروانه ها و احکام و بروات و انعام در حق ایشان مجری داشته
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مجال داشتن
تصویر مجال داشتن
وقت داشتن، فرصت داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقرر داشتن
تصویر مقرر داشتن
برقرار کردن، معین کردن، مقرر کردن
فرهنگ فارسی عمید
(نَ نِ تَ)
رطوبتی بودن. رطوبت مزاج بودن: شراب نو، نشاید مردمانی را که تری دارند و باد بر ایشان غلبه دارد. (نوروزنامۀ منسوب به خیام)
لغت نامه دهخدا
(یِ کَ دَ)
فرصت داشتن و وقت داشتن. (ناظم الاطباء) ، قدرت و توانائی داشتن: در قعر بحر محبت چنان غریق بود که مجال دم زدن نداشت. (گلستان).
ستم از کسی است بر من که ضرورت است بردن
نه قرار زخم خوردن نه مجال آه دارم.
سعدی.
در آن حدیقه که بلبل مجال نطق ندارد
تو شوخ دیده مگس بین که بر گرفته طنین را.
سعدی.
خرماروز وصالی و خوشا درد دلی
که به معشوق توان گفت و مجالش دارند.
سعدی.
، میدان داشتن:
بن فولاد همچنین در ایام آل بویه مجال عظیم داشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 384).
غم دل با تو نگویم که بجز باد صبا
کس ندانم که در این کوی مجالی دارد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(شِ گُ ذَ تَ)
وعظ گفتن. موعظه کردن. مجلس گفتن: و نیز گویند که در بنی اسرائیل سخط قحطافتاد و خلق در ماندند یوشع بر منبر آمد و مجلس داشت. (قصص الانبیاء چ شهشهانی ص 130). تا روزی مجلس می داشت، در دل موسی بگردید که مرا علم بسیار شد. (قصص الانبیاء ایضاً صص 123-124). و رجوع به مجلس گفتن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ /حِ بَ / بِ)
جلوه داشتن. تجلی کردن. ظهور:
در دل هر ذره چون دارد تجلی حسن او
ترسم اندازد هوایش بر در دلها مرا.
اثیر (از آنندراج).
شب که در گلشن تجلی آن قیامت پیشه داشت
از شراب رنگ گل شبنم پری در شیشه داشت.
بیخود جامی (از آنندراج).
رجوع به تجلی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ غارْ رَ)
باقی گذاشتن. نگه داشتن: چون به بلوغیت رسید شیث وفات یافت و انوش دین پدر بجای داشت. (قصص الانبیاء ص 29) ، کار بزرگ. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). امر عظیم. (اقرب الموارد). و منه: جئت بامر بجر و داهیه نکر. (از منتهی الارب) ، شگفت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عجب. (اقرب الموارد). ج، اباجر. جج، اباجیر. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تری داشتن
تصویر تری داشتن
رطوبتی بودن
فرهنگ لغت هوشیار
نشناختن، گر بشایستی که دین را گستریدی هر خسی کردگار اندر جهان پبغمبری ننشاختی (ناصر خسرو) فرمودن هر نیزاندن تعیین کردن برقرار کردن: (... برحسب شریعت غرای محمدی. . جزیه بر تو مقرر دارم و ولایت تو بتو باز گذارم) (ظفرنامه یزدی. چا. امیرکبیر 372: 2)
فرهنگ لغت هوشیار
پوشیده داشتن، درنور دیدن پیچیدن درنوردیدن، پوشیده داشتن: تا این غایت هیچیز از من مطوی نداشته است و در خرد و بزرگ اعمال بی مشاورت من خوض کردن جایز نشمرده است
فرهنگ لغت هوشیار
نمیدن در نگرداشتن ملاحظه کردن رعایت کردن: ... و بعضی از علما که در زمان شاه جنت مکان در تبرا غلو داشتند و همان شیوه را مرعی داشتند خفیف و بی اعتبار گشته
فرهنگ لغت هوشیار
مخفی کردن: آبشتن نهفتن نهان داشتن پنهان کردن نهان داشتن: از همه کس حقیقت احوال را مخفی داشتم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجلس داشتن
تصویر مجلس داشتن
موعظه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجال داشتن
تصویر مجال داشتن
پروا داشتن فرصت داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجلی داشتن
تصویر تجلی داشتن
جلوه داشتن، ظهور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجری داشتن
تصویر اجری داشتن
مزدی داشتن دارای راتبه و وظیفه بودن
فرهنگ لغت هوشیار
مطرا کردن مطرا گرداندن تازه گرداندن، زندگی تازه بخشیدن، پاکیزه کردن مطرا کردن: برتر ز عرشت قدر و قدرایت و رای حرز و حد ذاتت بدست جود و جد گیتی مطرا داشته. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
فرصت داشتن، وقت داشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
معین کردن، تعیین کردن، برقرار کردن، قرارگذاشتن، مقرر فرمودن، امر کردن، دستوردادن، حکم کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد